محبوبم؛ دست های مهربان و پاهای نجیب و فرمان برداری دارم اما مرا به جاهایی میبرد که شما انجا نیستیددست های مهربانم شب ها سرم را نوازش میکنند.گاهی دست راستم را میبینم که زنبیلی گرفته و دست چپم پرتقالی از درون زنبیل بر میدارد .پرتقال ها بوی شما را میدهند و سیب ها هم و جعفری ها و ترخون ها و ریحان ها هم بوی شما را میدهند.محبوبم دیروز تماما جمعه بود کنار خیابان ایستاده بودم انسو تر درختی بود مملو از ازدحام گنجشک ها میخواستم مشتی گنجشک برایتان بیاور
محبوبم! شما نباشید، بهار لنگانلنگان میآید و نمیآید، میرسد و نمیرسد.
قسمت باشد، امسال دیگر برای شما میمیرم. لیمو شیرین را قاچ میکنم، منتظر میمانم تا تلخ شود که ذائقة من به تلخی عادت دارد.
محبوب من! گودال عمیقی در جان من است، بی شما پر میشود.
محبوبم! حالا دیگر نگران خودم هستم. اینکه چه بلایی به سرم میآید. به هر دری میزنم، هر دری که باز میشود، خودم هستم. به خودم میگویم: بیا… بیا تو… خوش آمدی! اگر تو هم نبودی دلم میپوسید. بیا
چیزی که از آخر هفته میخوام یه آخر هفتهی شلوغ و معاشرت با آدمهاییه که دوستشون دارم. همون چیزی که این آخر هفته داشتم.
پنجشنبه یه دورهمی خانوادگی تو خونمون داشتیم که ساعتها با بچهی محبوبم تو دنیا وقت گذروندم و باهم بازی کردیم و شعر خوندیم و نقاشی کشیدیم و برای همدیگه لاک زدیم. وقت گذروندن با نیکا کوچولو همیشه روحم رو صیقل میده.
دخترخالهها و دخترداییهای محبوبم رو دیدم. از همه قشنگتر خواهرم مجردی اومده بود شمال و برعکس وقتایی که با
چند روزی میشه که استفاده از گوشی و شبکههای اجتماعیم رو خیلی کم کردم و به جاش به کارهای خودم میپردازم که حال خودم رو بهتر میکنه و مسیرم رو روشنتر.
استفاده از گوشیم در طول روز شده در حد هر 2 ساعت یه بار در حد یه ربع و یکی دو ساعت هم آخر شب اونم نه مداوم. در حالیکه دارم آنه شرلی میبینم.
البته که نتیجهش اینه که نوتیف کانالهای محبوبم همینطوری بالا و بالاتر میره. همین الان که دارم باهاتون حرف میزنم 2404 تا پست نخونده دارم و با خودم فکر میکنم اگه م
تمایلی به آشنایی با آدمهای جدید ندارمتمایل به رفت و آمد با نیمی از آدمهایی که میشناسم ندارمو هر روز سریعتر از قبل، آدمهای محبوبم را از دست میدهم
دیشب دوستی سبزی برایم تمام شد و اندوه و بغض همراه ماههای بعدی استکاش روابط آدم بزرگها اینقدر پیچیده نبود
به دستت که زدی زیر چونهات و حالت دهنت خیره شدم. به زاویهی پایین به بالای دوربین که حالت روحیتو نشون میده. به تهریشی که بهش عادت ندارم. به تیشرت محبوبم. به موهای نرم و خوشحالتت. به دیوار پشت سرت. به سکوتی که ازش میترسی. منم میترسم. میترسم به چشمات نگاه کنم. میترسم صدام کنن و من نتونم جوابشونو بدم. پادشاه تنهایی، من از چشمات میترسم.
نمیدانم حضور دوباره ات را در زندگیم به فال نیک بگیرم یا
هستی و من عجیب حس خوبی دارم
نمیدانم آیا چیزی که در ذهن دارم یک نتیجه گیری قطعی است یا نه ولی وقتی سه فرصت خوب بریدن بود ولی چیزی بریده نشد اگر این معنایش بودن نیست پس چیست
خدایا ممنون
دلم میخواهد دفعه دیگری که بخواهم بنویسم در شهر محبوبم باشم و مشکلم حل شده باشد خدایا می شود این محال را ممکن کنی جان من
معمولا شخصیت های محبوبم آدم های خیلی معروفی نبودن! مثلا نیکیتا! اون بهترین زنی است که دوستش دارم
از استیج شناختمش و هنوزم شدیدا پیگیرشم و هنوزم خییییلی دوستش دارم
اصلا حرف که می زنه من عشق می کنم
جدیدا که ربل رو هم به دنیا آورده دیگه علاقه مو دوبل کرده :)
الان یه مصاحبه جدید ازش دیدم
× شاید داره مثلا زندگی نزیسته من رو زندگی می کنه
محبوبم!جهانم آشفته است؛ جهانم میزان نیست.جهانم پر از اضطراب است.لحظات چموش اند.تنها هنگامی که به شما میرسم،رو به روی تو ام و به تو سلام میکنم،آن زمان جهان به تعادل میرسد.جواب بدهی یا نه،تو جهان مرا متعادل میکنی محمد_صالح_علاء
سر کلاس سالیدورک بودم. هوای کلاس گرم و خفه بود. چراغها خاموش بودند و صدای فن لپتاپ بچهها، صدای مدرس را در خود گم کرده بود. بغل دستم نگار سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. به پردهی سفید رنگ و نشانگر موس روی آن نگاه میکردم. حواسم اما جای دیگری بود. شهر دیگری. ۴۵۰ کیلومتر بالاتر. در یک خانهی کوچک با پنج نفر جمعیت. حواسم پیش صدا و دستهایش و دینامیک بدنهایمان بود. گوشی زنگ خورد. خودش بود.
پ.ن گفت نمایشنامهی محبوبم را پیدا کرده و خرید
پیش خودم حس میکنم که خیلی آشفتهست... کاش میتونستم بغلش کنم و آرومش کنم. کاش میتونستم آرامشش باشم. کاش بغلم این قدرت رو داشت... کاش میتونستم بگم درست ترین آدمِ این دور و بر هاست... کاش میتونستم بگم شاد بزیه و درخت باشه... کاش میتونستم بگم خودش رو دیوونه نکنه... کاش میتونستم... کاش میدونستم حالش رو...
+ از عین میترسم. از خودم هم. کاش میتونستم بیحسی تزریق کنم بهش. هر چی برا خودم داشتم هم برا اون تزریق میکردم. من نمیتونم انقدر به
مثل طوطی شدهام. آرزوهای بعد از کنکورم را به کرّات به زبان میآورم و به خواهر و مادرم، با آب و تاب از برنامهها و فانتزیهایم میگویم. فلسفهاش را خودم نیز نمیدانم. شاید با این کار، یعنی با به زبان آوردن برنامههایم، میخواهم آنها را مدام به خود یادآوری کنم.
از میان تمامی آرزوهای پس از کنکور، دو کلمهی «کتاب» و «نقاشی» به وضوح میدرخشند.
زمانِ استراحت یک ربعهای که میانِ درسهایم دارم، هی میروم و میآیم و میگویم:
" بعد از کنک
آخرین باری که رفتم دندونپزشکی ، پنجم ابتدایی بودم. اونم در شرایطی که دکتر محبوبم که تنها کسی بود که من راضی میشدم برم پیشش ، از شهرمون رفت و من موندم و اون دکتری که معروف بود به بداخلاقی. خیلی هم زشت بود و من دوست نداشتم دکترِ زشت دندونامو درست کنه :))) همکارای مامانم ۶ نفری گرفتنم و بردنم اتاق دکتر و یه دندون شیری نیمه لق رو برام کشید و اون آخرین باری بود که من پامو تو دندونپزشکی گذاشتم.
ادامه مطلب
روز ِ آخرین خواستگاری ِ همسر از من، وسط ِ دو تا خواهرها نشسته بودم و آنها هر کدام به روش خود برایم مادری میکردند. اما جای مادرم خالی بود. بعدها برای خرید حلقه و سایر مقدمات ِ عقد، باز هم جای مادرم خالی بود. روز عقد وقتی قرار شد بله را بگویم سرم را انداخته بودم به صفحه قرآن و در دلم با مادرم حرف میزدم. جای مادرم بیشتر از قبل خالی بود. "با اجازه پدرم و روح مادرم..." را جوری گفتم که بغض صدایم معلوم نباشد و بعد از زیر چادر به پدرم نگاه کردم و دلم قرص
محبوبم!دور تا دور یاد تو را پاییز گرفته. بحران نبودن تو آشکار شده. کاش میتوانستم تنهاییام را بیاورم کنارِ تنهایی شما. پاییز به پهلویِ یاد شما نشسته و خیره شده به دور دستها، به روزگاری کبود.من همه چیز را باور میکنم جز اینکه پاییز رد شود و روزگار بیتو بهار شود. یکی میگفت تو را دیدهاند تودهای ابر شدهای و میخواهی بباری. یکی میگفت تو را دیدهاند که ماه شدهای و دور از ما در آنجای آسمانی.ای بادهای شرقی بر روزهای من بوزید که پاییز ب
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت تک تک دوستداران محسن یگانه عزیز
این وبلاگ توسط یکی از علاقمندان و طرفداران محسن یگانه ایجاد میشود و هدف آن کمک به دنیای وب و بیشتر وب فارسی در جهت تولید محتوای کامل پیرامون موضوع وبلاگ که همان خواننده محبوبم یعنی محسن یگانه میباشد.
امیدواریم بتوانیم مطالبی مفیدی را در این باره منتشر کنیم...
خیلی وقته عدد ستاره های بالای صفحه کمتر از ۴۵ نشده. همینطوری داشتم اسکرول میگردم صفحه رو تا ببینم اگر نویسنده های محبوبم پست گذاشتن، یا عنوان جالبی دیدم، برم نگاه کنم. عنوانی توجهم رو جلب کرد که چند نفر درباره ش پست گذاشته بودند. نامه ای به گذشته که گویا یک چالشه. نامه ها رو نخوندم ولی یاد نامه ای افتادم که خودم سه سال پیش برای خودم نوشته بودم تا سال بعد همون موقع به دستم برسه. هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه رو که نوتیفیکیشن ایمیل برام اومد و باز
الهی و سیدی و مولای
من آدم خوبی نیستم
من اصلا کسی نیستم
اندوخته ای ندارم
الهی
تو خود شاهدی
که از بلای موجود هیچ شکایتی ندارم
جز آنکه از نعمت حضور در جمع بندگان خالصت
که نگاه در چهره هایشان محبوبم را به خاطرم می آورد محروم شده ام
و توفیق حضور در هیئت را از دست داده ام.
مولای من
در این شبها از هیچ چیز جز دلتنگی بر امام زمانم (عج) شکابت ندارم
گناهکارم
چشمانم آلوده به گناه و اعمالم پر از سیاهیست
اما چه کنم؟!
با محبت حسین(ع)
با دلتنگی بر امامم؟!
ای محب
داشتم قیمت کتابای دن براون رو دیدم کرک و پرم ریخت://
البته الان نصف کتابایی که میخام همین قیمتن دنیای سوفی تا این همهههه
حالا من برام مهم نی چاپ اخر باشه فقط میخامش :(
خیلی مزخرفه که کتابخونه های محدودی دارن و من الان باز میخام بخونمش
و شدیدا نیاز دارم با یکی در موردش بحث و گفتگو کنم :(
تو انقلاب تو دست فروشا پیدا میکنم؟
نمیدونم :(
من کتابای دن برااااااون رو میخااااااام :(((
همشششششششششونو چه خوندم چه نخوندم
بعد جز قیمتش نوشته بود 800 صفحه؟ ریلی؟ من
تفاوت میان من و آسمان چیست؟
تفاوت این است عشق من
وقتی تو میخندی
آسمان از یادم می رود
نزار قبانی
@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
امشب رفتیم شهرکتاب و سه تا کتاب خریدم: تمام چیزهایی که باقی گذاشتیم، مادمازل شنل و تسلی بخشی های فلسفه. چقدر حس خوب داره اونجا.
دیگه اینکه مامان میخواست بریم امیرشکلات ولی در نهایت اومدیم بهکام محبوبم :)
راستی جلد دوم انا کارنینا رو هم شروع کردم، نمیدونم چرا لذت بخش شد از آخرای جلد اول واسم.
هنوز منتظرم پیتزای گوشت و قارچمون حاضر شه و بعد انشاا... میرم خونه نماز عزیزم رو بخونم. :)
راستی ناهار رو با دایی و خانواده عزیز خودم بودیم توی خونمون و م
یادتون هست حتما توسریال فرندز ، وقتی جنیس میومد تو کافه central perk و با اون خنده زشت و زننده و جمله اوه مای گادش ، آرامش کافه جایخودش رو به رخوتمیداد ؟ قیافه های چندلر و مونیکا از شدت ناامیدی و چندش چقدر دیدنی بود !؟
الان اینحس رو از ورود ناگهانی خودم دارم ! از بس تو بیانمحبوبم (؛ خلاصه باید بگم : oh my god (; و به هر حال من آمدم چندلرهای عزیز
+ پس از گذر از روزای چرکی و بی نتی ٬ بالاخره ستاره هاتون رو آف کردم و پست های برخی رو بلعیدم !
یادتون هست حتما توسریال فرندز ، وقتی جنیس میومد تو کافه central perk و با اون خنده زشت و زننده و جمله اوه مای گادش ، آرامش کافه جایخودش رو به رخوتمیداد ؟ قیافه های چندلر و مونیکا از شدت ناامیدی و چندش چقدر دیدنی بود !؟
الان اینحس رو از ورود ناگهانی خودم دارم ! از بس تو بیانمحبوبم (؛ خلاصه باید بگم : oh my god (; و به هر حال من آمدم چندلرهای عزیز
+ پس از گذر از روزای های چرکی و بی نتی ٬ بالاخره ستاره هاتون رو آف کردم و پست های برخی رو بلعیدم !
،طرف گاو داری میزنه.
مامور بهداشت میاد میگه:
به گاوات چی میدی ؟
میگه : آت اشغال.
مامور کلی جریمش میکنه.
ساله بعد میاد میگه به گاوات چی میدی ؟
میگه : جوجه کباب ,پیتزا .
باز یارو جریمش میکنه.
سال بعد میاد میگه به گاوات چی میدی ؟
میگه :والا هر روز صبح بهشون ۱۰۰۰ تومن میدم،هر چی دوست دارن بخرن بخورن.
...............................................................................
اگه دیدید پسری در جمع خانواده :
آخر تماس تلفنیش میخنده و اصرار داره قطع کنه
و فقط از کلماتی چون :
شما لطف
دارم به این فکر میکنم که هیچ چیز اتفاقی نیست :)
مدتی هست برنامه ی قطعی یک سال آینده ام رو ریختم و احتمالا تو این یک سال تو این شهر خواهم موند...
اول که پیشنهاد کار بعد از فارغ التحصیلیم از طرف اول مسئول اورژانس بیمارستان "ب" و بعد هم دیروز از طرف رییس دانشکده امون برای بیمارستان خصوصی خودمون...
آشنا شدن با یه گروه تو کافه ی محبوبم و شرکت کردن تو جلساتشون و ملاقات آدم های متفاوت ، درست وقتی که قراره تو این شهر دیگه کسی کنارم نباشه تا چند ماه آیند
دارم برای خودم دستکش تا به تا میبافم. همه میگویند به شدت شلوغ و زشت و دهاتی و چه و چه میشود! و من در حالی که نظراتشان را میشنوم و تایید میکنم دست چپم را با رنگ مخالف سر می اندازم تا دستکش هایم تا به تا شوند!
سوم ابتدایی که بودم برای جشن یلدا قرار بود لباس های قشنگمان را بپوشیم. روسری ام بنفش بود، توری و سنتی با پولک های درشت گرد اویزان! بلوزم هم نارنجی سیر بود! با سه ردیف چین ساتن در کمر! مامان مدتها باهام صحبت کرده بود که عکسش برایت میماند، اینها
گاهی وقتها ، کسی که بیشتر سکوت میکند
بیشتر از همه ، دوستت دارد...!
محبوبم...
اگر روزی درباره من از تو پرسیدند ...
زیاد فکر نکن ...
مغرور به ایشان بگو :
.
.
.
دوستم دارد ...
بسیار دوستم دارد...
" نزار قبانی "
میدانی حالا که فکر میکنم من هیچ چیز کاملی نصیبم نشد. هیچ چیز. همه چیز یک جایی نیمه رها شد. داشتم فکر میکردم باید چه طور از خودم بگویم؟ وقتی یک جایی عشق کتاب و کتابخوانی هایم را کنار گذاشتم. یک زمانی عشق موسیقی را رها کردم. یک جایی زبان انگلیسی و فرانسه را رها کردم. رفاقت هایم. هنرهایم و خیلی چیزهای دیگر. حالا هم درست ترم آخر باید همه چیز دچار تعلیق میشد. حتی دیگر از شغل محبوبم هم ترس دارم و شاید این هم نیمه رها شود. حالا من که هستم وقتی حتی جای کامل
همین چند روز پیش رسیدم به شبی که برای اولین بار صدایش را شنیدم .. همان شب های تاریک و غمگین .. آن شب هایی که تنهایی ام را در آغوش کشیده بودم و برای تمام نامرادی ها و عجایب روزگار، دلم را تسکین و امید می دادم .
همین چند روز پیش رسیدم به آن شبی که ترکیب صدای زیبا و مهربانش با جملات مودبانه و محترمانه اش مرا جادو کرد. چنان جادویی که آرزو کردم با دیدنش عاشقش شوم و عاشقم شود..
همین چند روز پیش خیره شدم توی چشم های محبوبم و گفتم "یکسال از آن شب سحرآ
تمام مدتی که اینترنت نبود، خودم را غرق دنیای دهه چهل تا شصت کرده بودم؛ از موسیقی و ادبیات گرفته تا عکسهای آن دوران و خاطرات افراد
فکر میکردم خاکستری این روزها به آن دوران شباهت پیدا کرده اما چیزی از امید و شکوفایی آن دههها نیست
بیش از هر زمان دیگری، شیفته این سهدهه هستم، دهههای رشد و شگفتی
تمام قهرمانهای من، تمام علاقه من به ادبیات و هنر ایرانی مدرن وصل میشود به آن دوران، آدمها و قصههایِ حالا برایم بیمعنی شدهاند
هر روز ق
دیروز پشت این پردهای که بوی نور میدهد، بعد از یک سال، آخرین کتاب ترمِ یکِ دورهی محبوبم را با بچهها تمام کردم! بیشتر از معمول طول کشید اما شکر خدا که حوصله کردیم تا نیمهکاره رهایش نکنیم.جایی خوانده بودم عاشق از شوق رسیدن به کمال معشوق، از وضعیت فعلی خودش راضی نیست. بدا به حال معلمی که عاشق هم بشود... چقدر حسرت روزهایی را میخورم که وقت بچهها را گرفتهام در حالی که - آنچنان که شایسته روح بزرگ و با عظمتشان است- معلم خوب و سر حال و خوش صحب
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت تک تک دوستداران سیامک عباسی عزیز
این وبلاگ توسط یکی از علاقمندان و طرفداران سیامک عباسی ایجاد میشود و هدف آن کمک به دنیای وب و بیشتر وب فارسی در جهت تولید محتوای کامل پیرامون موضوع وبلاگ که همان خواننده محبوبم یعنی سیامک عباسی میباشد.
امیدواریم بتوانیم مطالبی مفیدی را در این باره منتشر کنیم...
خوشبختیتون آرزومه
تمام دیشب به زندگی در طبیعت، دور از آدمها و تکنولوژی فکر میکردم و تصورش قلبم را پر از آرامش کرد.برای من درونگرا هیچچیزی لذتبخشتر از غار شخصی خودم و سکوت محض نیست. بارها خیال کردم به جایی خلوت با تراکم کمی از آدمها سفر میکنم و زندگی میکنم و کیف میکنم. بارها تصورش کردم اما فقط تصور ماند. همیشه در پس این خیال ترس همراه بود.جامعه ما تنهایی را نشانه افسردگی میداند. ما آدمهای تنها را دیوانه و بیخیال و بیمسئولیت تصور میکنیم و ا
جز هادی پاکزاد که واقعا به افسردگی ام دامن زده، نمیتوانم تشخیص دهم چه موزیکی را دوستدارم بشنوم. فقط میدانم دیگر کشش گوش دادن به اهنگ های پر سر و صدای NF و sia را ندارم. مدت زیادی میشود بیت بریک دنس گوش نداده ام. اهنگ های نامجو را دوستندارم. شادمهر و ابی و ان یارو چی چی بود؟ هان چاووشی. انها چه چسناله بلغور میکنند واقعا؟ تا کی قرار است شکست عشقی بخورند؟ یکی دو تا ویالون بیکلام هست که همچنان دوستدارم بشنوم. اهنگ های گروه موسیقی محبوبم همه برایم تک
خدای مهربانچهلذتی داردکهتو انیسقلوب باشیچه حس شیرینی دارد اعتمادبه توچه شکوهی داردتعظیم دربرابرعظمت تو محبوبم همه جا،لحظه به لحظهشمیم حضورتوستهیچ کاری برایم سهل نشدمگرباعنایت تو هیچباری ازدوشم زمین گذاشته نشد مگربامددتوهیچ انسانی درمسیرم قرارنگرفتمگربه خواست توومن این روزهاچه خوب دریافتمکه هیچ برگی ازدرخت نمی افتدوهیچ دانهای سرازخاک برنمیآوردمگربه خواست توخدایاامشبدرهای رحمتت رابرما بگشاوخواستهات رابرهدایت ماقرا
امروز اسباب کشی کردیم. من خسته ام و چندباری واقعا حس کردم مغزم خاموش شده. دراز کشیده ام و توی پیام های تلگرام میبینم پدرم حالم را پرسیده. نفسم را تف میکنم بیرون و میگویم پع! عزیزانم! باید شاشید به زندگی ای که پدرت حالت را در تلگرام بپرسد!
چندباری دلم میخواست زنگ بزنم و با کسی صحبت کنم، بگویم چه قدر خسته ام. میدانستم سعید کنارم هست و هر وقت بخواهم میتوانم با او تماس بگیرم. ولی به نظرم اینکه وسط اسباب کشی کنار پارکینگ گوله شوی، زنگ بزنی به کسی
سلام!
چند روز پیش ششم اسفند بود.
تولدم.
اما دلم گرفته بود.
ما روزهای خوبی را در این سال، خصوصا ماههای اخیر از سر نگذراندیم.
روی زیبای دنیا را ندیدیم و دل بستیم به آمدن بهار، که کرونا آمد و امروز، بیشتر از جسممان، روح و روانمان را نشانه گرفته است.
صلاه ظهر بود که سجاده را گشودم و بعد از نماز رفتم سراغ صحیفه محبوبم.
ششم اسفند بود وتولدم
و انگار منتظر نگاه امامم بودم که دیدم نوبت دعای امروزم، دعای مکارم الاخلاق است.
آبی بود بر آتش درونم.
روحم به
اینکه منِ پراکندهجوی نامتمرکز، مجبور باشم تمام روز در خانه بخوانم و شاید چیزی بنویسم و تمرین جبر و ماتریس حل کنم، جهنم است. رفتم کانتکتها را نگاهی انداختم که با کسی گفتگویی شروع کنم، چه ناگهانی همگی به چشمم خیل غریبههای بینامونشان آمدند، همانها که در دلگیرترین بعدازظهرهای ممکن، در کافههای کوچک گرم محبوبم کنارشان چای عطری بدمزه از گلوی بغضآلود فرو داده بودم.
هیچ گذشتهای ندارم. هر صبح که بیدار میشوم آدمی جدیدم. لذتی یاداور
متن آهنگ مهدی یغمایی بنام شهر آشوب
دل از ما میبرد دائم نگاری که تو باشی
جهان خلاصه است به کناری که تو باشی
برایت به جز عشق چه شعری بسرایم
که از شوق تو ای عشق غم از دل بزدایم
من برایت بی قرارم فدایت هر چه دارم
چه حالی بهتر از این که باشی در کنارم
بخند آرام جانم چه کردی مهربانم
که جاری می شود اسم تو دائم بر زبانم
عاشق منم باور کن ای جان فقط لب تر کن
با خنده هایت جانا حال مرا بهتر کن
شیرین شهر آشوبم تا با تو هستم خوبم
تنها تویی محبوبم ای جان
من برای
متن آهنگ مهدی یغمایی بنام شهر آشوب
دل از ما میبرد دائم نگاری که تو باشی
جهان خلاصه است به کناری که تو باشی
برایت به جز عشق چه شعری بسرایم
که از شوق تو ای عشق غم از دل بزدایم
من برایت بی قرارم فدایت هر چه دارم
چه حالی بهتر از این که باشی در کنارم
بخند آرام جانم چه کردی مهربانم
که جاری می شود اسم تو دائم بر زبانم
عاشق منم باور کن ای جان فقط لب تر کن
با خنده هایت جانا حال مرا بهتر کن
شیرین شهر آشوبم تا با تو هستم خوبم
تنها تویی محبوبم ای جان
من برایت ب
خوشحالم سبب آزار تو نیستمشادتر که تو آزارم نمی دهیزمین سنگین از زیر پاهای من به جایی نخواهد رفتمی توانستیم در کنار هم باشیم ،آسودهبی آن که واژه ها را با حساب و کتاب کنار هم بچینیمو زمانی که بازوی مان بهم خوردبا موج خیزان شرم بالا نرویممی دانم هرگز نام مرا به مهربانی نمی خوانیو روحم را به نرمی نمی نوازی ، چه روز چه شبسپاس تورا از ژرفای جانسپاس برای شب هایی که در آرامش گذراندمسپاس برای وعده های دیداری که با من نگذاشتیبرای قدم هایی که زیر ما
بابا بخاری اتاقم که داده بود درستش کنن رو امشب وصل کرد. حالا هم هی میاد چک میکنه ببینه خوب شده یا نه:***مامان امروز بیرون بود با ستاره واسه خرید و بعدشم داییم رو بردن بیمارستان چون دلش درد میکرد. خلاصه کم خونه بود و من کلییی منتظرش بودم تا بیاد. اخر وقتی زنگ زدم گفت تو راهم انقد خوشحال شدم و رقصیدم
عصر با ستاره میوه کاکتوس خوردیم که هیچم خوشمزه نبود، اما عوضش هم مامان و هم بابا واسمون پسته تر محبوبم رو خریدن. اونم وقتی که فکر میکردم دیگه امسال
میدونی، من با روحیات خودم آشنام. تابستون امسال هم فقط خودم میدونم چه خون دلی خوردم سر اینکه به خودم بقبولونم فلان رشته رشته ی خوبیه ، و خب اولین تا آخرین کد رشته ای که وارد کردم برای انتخاب رشته ، همون بود. اما ، نه از سر علاقه. از سر اجبار ، که تنها رشته ای بود که تراز قبولیش به ترازم میخورد. تمام طول تابستون از ته ته دل غمگین بودم ، بابت اینکه دانشگاه آزاد قبول میشم ، اونم شهرستان ، با این هزینه های سنگیییین ، شیفت شب ، بار مسئولیتی که جونِ
سلام دوستان
یه هفته دیگه بنیامین رو دیدم و نظرمان راجع به همدیگه مشخص شده
هر چند میدونم همدیگه رو می پسندیم ولی بنیامین استرس این رو داره نپسندیم منم دچار وحشت می کنه ، یک آن فکر می کنم اگه ازش خوشم نیاد چکار کنم .اگه اون نپسنده سعی میکنم منطقی باشم و مث یک مهمان باهاش برخورد کنم مث یک دوست عادی (البته این تئوری گفتنش راحته ، عملیش ممکنه حتی گریه دار هم باشه )
خب موهامو به درخواست یگانه محبوبم بردم صافی ژاپنی کردم و در حد یک عمل بینی قیافه م ع
فکر کنم اردیبهشت صدای گلایه هایم را شنید که چنین هدیه ای را به من عطا کرد(:امروز از آن روز هایی ست که دلم میخواهد جیغ بزنم و بگم منم میتونم خوشحال باشم..درست همون ثانیه هایی که آرزوم بر آورده میشه...
امروز هم تولد عزیز جان،هیوا خانومه(:
همم جشن امضای یکی از نویسندگان محبوبم...
و خوشحالم که میتونم به اولی بلند تبریک بگم
و همچنین اجازه صادره شده جهت تنهایی رفتن به نمایشگاه کتاب به دستم رسید(:
فکر کنم برای اولین بار باشه که قراره به تنهایی تا یک مسیر
اینکه گاهی دریافت عجیب و بزرگی از یک کتاب نداشته باشی و باز هم حس دوست داشتنت نسبت به آن روان باشد، چیز عجیبی نیست. من عاشق تکه های پازلم. عاشق کنجکاوی کردن و تصویرسازیِ ذهنی. مجموعه نامه هایی که راه طولانی رو طی میکنند و دوستی رو برقرار میکنند با بوی صفحات کتاب. کتابی که جمله هایی که بخواهی زیرشان خط بکشی و برای دیگران نقل قول کنی نداشت اما حس داشت.محض رضای خدا، من باید با یک کتاب فروشی شروع کنم به مکاتبه ی کاغذی. تمبر، پاکت نامه، صندوق پستی، پ
پارسال یکی از همکاران مجموعه قبلیای که باهاشون همکاری داشتم داشت میرفت حج
همرو ماچ و بغل میکرد میگفت التماسم کنید دعاتون کنم!
پ.ن۱:
امروز حدود یک ساعتی داشتم با مدیر این بخشی که الان دارم باهاشون همکاری میکنم به پیشنهاد خودش
توضیح میدادم که دارم چیکار میکنم و بنده خدا بشدت کیف و ذوق کرد که چه همچین نیروی گلی داره
بنده خدا نمیدونه که قراره بعد از این تابستون با اونجا خداحافظی کنم
یعنی هیچکی نمیدونه
پ.ن۲:
این پیچیده بودن پلنهام
میدونی، من با روحیات خودم آشنام. تابستون امسال هم فقط خودم میدونم چه خون دلی خوردم سر اینکه به خودم بقبولونم مامایی رشته ی خوبیه ، و خب اولین تا آخرین کد رشته ای که وارد کردم برای انتخاب رشته ، مامایی بود. اما ، نه از سر علاقه. از سر اجبار ، که تنها رشته ای بود که تراز قبولیش به ترازم میخورد. تمام طول تابستون از ته ته دل غمگین بودم ، بابت اینکه دانشگاه آزاد قبول میشم ، اونم شهرستان ، با این هزینه های سنگیییین ، اونم مامایی ، شیفت شب ، بار مسئو
آدم هوای اطرافش را نمی گوید« مال ِ من »در صورتی که دارد از آن بهره مند می شود و اصلا شرط ابتدایی زنده ماندنش این است که نفس بکشد . آدم به خورشید نمی گوید « مال ِ من » در صورتی که دارد با آن گرم می شود ، بیدار می شود و شب را از روز تمیز می دهد . آدم به خیلی چیزها به خیلی کس ها نمی گوید « مال ِ من » اما یک میم ِ مالکیت بزرگ (از جنس مقدس خواستن ) در ذات خواستن های عاشقانه اش وجود دارد که نمی تواند آن را انکار کند یا از خیرش به آسانی بگذرد . کمترین چیزی ک
نه اینکه فرصت نوشتن نداشته باشم راستش عادتش از سرم افتاده است. اتفاقات خوب و بد کم نیفتادهاند و بهانه نوشتن هم داشتهام اما انگار هزار سال است از اینجا دورم. با وجود یکی دو تا یادداشت باز هم احساس میکنم از پارسال دیگر سراغی از اینجا نگرفتهام. شاید هم به این خاطر است که هیچ کدام از آن دو سه یادداشت امسال به تمامی بازگوکننده حالم نبودهاند. زندگی میگذرد مثل همیشه اما نه خوب و نه آنقدرها بد البته. مثل همیشه با بیخوابی دست و پنجه میکن
1- تنهایی. تنهایی واژه ی غریبیه. این واژه از لحظه ی اول شروع اپیزود اول سریال از همه جا شنیده میشد. دیده میشد. لمس می شد. حس عمیق تنهایی. یه جایی تو کتاب شهر تنهایی یه مضمونی نوشته تحت این عنوان که تصور کنید پشت پنجره ی قدی طبقه ی چندم یه ساختمون بلند وایستادین و دارین در تنهایی درونی خودتون شلوغی و تحرک لاینقطع شهرو تماشا می کنین و غرق میشین تو احتماع عظیم شهر. حضور فیزیکی آدمها خلا انزوای درونی رو کم نمی کنه پس به محض تماشای این منظره، انگار م
قبل از اینکه بروم حمام لباس هایی که بوی سیگار میداد را گذاشتم توی تراس. میز را دستمال کشیدم و پیچک عزیز تازه رسیده ام را رویش فرم دادم. کنار پیچک ها شمع چیدم. تازه از سفر رسیده بودم و وسایلم در اتاق نامظم بود، منتها حالا از کمال گرایی ام کم کرده ام و میدانم بنا نیست همه کارها را در یک لحظه انجام دهم. باقی جمع و جور را گذاشتم پس از مراسم!
با کاموا روی میز مخفف اسمم را نوشتم. سررسید را گوشه راست گذاشتم . هدفون و دستبند سال تولد را گوشه چپ.
از حمام که
واژه رفتن برای هر کس شکل خاصی دارد. یکی به چمدان فکر میکند یکی به فرودگاه و یکی به لیوان خالی قهوه. رفتن اما برای من راهروی خالی دانشکده است. این را زمانی فهمیدم که آخرین روز ترم پنجم بود و بعد از یک علافی طولانی در دانشگاه، خبر به گوشمان رسید که استاد نمیآید. هلیا غر غر کنان کیفش را برداشته و رفته بود. ندا هم میان ماندن و رفتن وقتی دید میخواهم در کلاسِ آمار فاطمه مهمان شوم، تصمیم گرفت با ما بماند. استاد آمار همان پسر جوانِ سی و یکی دو ساله
متن ترانه محسن بیات به نام نگار محبوب
دله دیوانه ی دیوانه ی دیوانه پسندتا تو را دیده نفهمیده سرش خورد به سنگدر خیالم با تو عاشقی میکردممن نمیدانم باید چه کنم با دل تنگتو بخواهی که یک شهر باشد پی توچه کنم راه بیاید کمی این دل تومن نخواهم که بمانی به اصرار منروز و شب فکر توام من , گفتم که به تومن به دنبال توام و از نگاهت پیداستدنیامی و دل تو فارغ از این دنیاسخیره به چشم تو که چشم تو دریا داردمن بی تو مثل مجنون بی لیلاسمن به دنبال توام و از نگاهت پ
بیشتر وقت ها تصور می کردم؛ باران می زد.
شب بود و هوا سوز سردِ زمستانه اش را داشت . قبل ترش را نمی دانم اما تنِ خسته ام را میهمان دوش گرمی می کردم و بعد موهای ترم را میان حوله می پیچیدم .
یکی دو دیوار کوب روشن می کردم و کیف می بردم از ترکیب رنگ کرم/قهوه ای در ودیوار و پرده و نسکافه ی درون ماگِ محبوبم .
می نشستم روی صندلی راحتی ام و میانِ سکوت سخت خانه ام به داستانی که مشغول نوشتنش هستم می اندیشیدم ..
colette که دیدم این ها پیش چشمم رنگ گرفت .
روزهایی
من آدمی معمولیام با دغدغههایی معمولی. هیچ وقت فکر عوض کردن دنیا و ریشه کن کردن ظلم و بدی را در سر نپروراندهام.
هیچگاه در پی سامان دادن به تمام ناسامانیهای این جهان نبودهام. من آدمی معمولیام که آرمانشهری در ذهنم نساختهام که برایش بجنگم.
من خیلی معمولی زندگی میکنم. من کتاب میخوانم اما نه پشت میز، نه همراه با نسکافه و شکلات تلخ و نه با دفتری که یادداشتهایی در آن بنویسم. من کتاب میخوانم وقتی به رهاترین حالت ممکن، دراز کشید
1- تنهایی. تنهایی واژه ی غریبیه. این واژه از لحظه ی اول شروع اپیزود اول سریال مستر ربات از همه جا شنیده میشد. دیده میشد. لمس میشد. حس عمیق تنهایی. یه جایی تو کتاب شهر تنهایی یه مضمونی نوشته تحت این عنوان که تصور کنید پشت پنجره ی قدی طبقه ی چندم یه ساختمون بلند وایستادین و دارین در تنهایی درونی خودتون شلوغی و تحرک لاینقطع شهرو تماشا می کنین و غرق میشین تو اجتماع عظیم شهر. حضور فیزیکی آدمها خلا و انزوای درونی رو کم نمی کنه پس به محض تماشای ا
1- تنهایی. تنهایی واژه ی غریبیه. این واژه از لحظه ی اول شروع اپیزود اول سریال مستر ربات از همه جا شنیده میشد. دیده میشد. لمس میشد. حس عمیق تنهایی. یه جایی تو کتاب شهر تنهایی یه مضمونی نوشته تحت این عنوان که تصور کنید پشت پنجره ی قدی طبقه ی چندم یه ساختمون بلند وایستادین و دارین در تنهایی درونی خودتون شلوغی و تحرک لاینقطع شهرو تماشا می کنین و غرق میشین تو اجتماع عظیم شهر. حضور فیزیکی آدمها خلا و انزوای درونی رو کم نمی کنه پس به محض تماشای ا
یکی از شیرینی
های دنیای نویسندگی این هست که تو می توانی هر چیزی را تصور کنی بدون اینکه ذره ای
ترس به دلت راه بدهی، و هر چیزی را بخواهی بدون اینکه ذره ای محدودیت واسه خودت
قائل بشی، همین جور بی انتها همین جور بی نهایت و هر چقدر فکرت بزرگ باشد خواسته
های بزرگتری به ذهنت می رسد و جالب اینجاست که وقتی این نکته را می فهمی دیگر
نمیتوانی از خواسته های بزرگت دست بکشی چون دیگه تو به این باور رسیدی که همه کار
شدنیه و محدودیت تو این جهان هستی معنی ندارد و
چند روزیست که کرختم. دلیلش را نمیدانم. دیشب متوجه شدم که شلوارک جدیدم به تیشرت فیروزهای نازنینم رنگ داده. به مادرم گفته بودم که خودم میشورم. ولی خواست که محبت کند. هنوز به من عادت نکرده! بعد از 13 سال دوباره مرا از نزدیک میبیند و گاهی با هم زیر یک سقف زندگی میکنیم. بعد از دیدن استایل جدیدم به همسرش گفته بود «یعنی این واقعا عالیس منه؟!» دیدم که تیشرت محبوبم رنگی شده و کلافه بودم. تازه باید پکیج را روشن میکردم و اولین باری بود که غیر از
میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی
سلام محبوبم
امروز نیستی . میدونم که درگیر خرید و اینجور حرفها هستی. خوش به حال مرضیه که خواهری مثل تو داره. میگن خواهر داشتن یک مزه و یک حال خوب داره. منکه نداشتم و درکش برام سخته. ولی میگن خیلی خوبه
نیستی انگار یک چیزی کم است . همیشه برام اینجوری بوده . حتی تو این چند سال که نداشتمت و سرت گرم بود برام همیشه یک تیکه گم شدم بودی که با نبودنت انگار یک چیزی کم دارم.
میدونم که حداقل الان تو هم این حس را از طرف من داری
میدونم محبوب که فکر میکنی وابسته
اولین روز ماه محبوبم باید زیبا بگذره. متاسفانه خیلی درس دارم و برای این حجم درس داشتن خیلی خستهم. آخرای ویس دکتر مکری رو گوش ندادم که قرار بود بگه چجوری یه کار هدفمند رو به هبیت تبدیل کنیم تا ازمون انرژی نگیره. که درس خوندن رو تبدیل به هبیت کنم که انقدر انرژی نگیره.
+ تلویزیون روشن بود و یه فیلم دوزاری داشت برا خودش پخش میشد. دختره گفت دارم سعی میکنم تاکسی بگیرم ولی نمیتونم. شما میتونین برام تاکسی بگیرین؟ پسره گفت: "کجا میخواین برین؟"
همه عالم در توست
چون خود را دانستی
همه را دانستی
از منصور حلاج نقل است که می گوید :
انا الحق
محبوبم را به چشم دل دیدم
گفتم : تو کیستی ؟
گفت : تو
.......
گفتم شراب وصل به اوباش می دهند ؟
با خنده گفت : بنده او باش می دهند " عطار نیشابوری "
معشوق پاییزی من، سلام !
حال که این نامه را میخوانی بهار از راه رسیده ، شکوفههای
باغچهی کوچکم شروع به آراستن شاخهها کردهاند و صدای شرشر رودخانهی میانی شهر
نیز این زیبایی را دو چندان میکند!
دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت
میکردیم ناگهان به کنار درخت آلوچهی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچههای خوشمزه و
لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفهها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیک
معشوق پاییزی من، سلام !
حال که این نامه را میخوانی بهار از راه رسیده ، شکوفههای
باغچهی کوچکم شروع به آراستن شاخهها کردهاند و صدای شرشر رودخانهی میانی شهر
نیز این زیبایی را دو چندان میکند!
دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت
میکردیم ناگهان به کنار درخت آلوچهی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچههای خوشمزه و
لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفهها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیک
چند روزیست که درگیر محتوای استوریهایم در اینستگرم هستند. البته منظورم از درگیر بودن این نیست که مشغول به تفکر در زمینهی تولید محتوا باشم. خیر. اتفاقا موضوعات استوریهای من کاملا تصادفی پیش میروند و از هرچه که سر راهم قرار بگیرد مینویسم. منظورم از درگیر بودن این است که نوشتن و صحبت کردن و در ادامهی آن، جواب دادن به نظرات دیگران وقت زیادی از من گرفته. البته من این تعاملات را دوست دارم چون طی همین مدت کوتاه تغییر را دیدهام؛ آدمها
ساعت ٣:٠٠ شب بود و من درحال بازی کردن بازی محبوبم تو کنسول روبروی تلوزیون بودم و اون شب خوشحال بودم که کسی نیست تا بگه صدای تلوزیون رو کم کن و به راحتی میتونستم تا خود صبح بازی کنم. درحال بازی کردن و لذت بردن از تنهایی وتاریکی بودم که تلفن خونه زنگ خورد. شماره عجیبی روش افتاده بود. نمیخواستم بردارم اما ازاونجایی که مادرم و پدرم مسافرت بودن و ممکن بود اونا باشن گوشی رو برداشتم و گفتم "بله"
-/ یه صدای هیس مانندی از پشت تلفن امد. مثل صدای گربه. مثل
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این سرمای پاییزی شومینهی روزگارت سخت گرم باشد.
حال که این نامه را میخوانی مثل تمام شبهای پاییز و زمستان در تاریکی اتاق روی تختم مچاله شده، به تو فکر کرده و برای دل ناآرامم زیر لب زمزمه میکنم " یهشویی، نیمه شویی، نیمه ز شو گل، دل گریبونم گره سی دیدن یار..." و اشک امان چشمانم را بریده است؛ بدون تو هر سرزمینی غربت است و تمام مردم غریبه اما این روزها درد غربت بیش از پیش به سینهام فشار میآورد، بیش
باید برای چهارتا امتحان شنبه حسابی درس بخونم. بعضی وقتها فکر میکنم موقع انتخاب واحد قطعا مست بودم که تصمیم گرفتم توی دو روز شش تا امتحان بدم؛ شش درس تخصصی. علاوهبر اون باید ترجمهای رو که الان دارم و اصلا پیش نمیره، تا پسفردا تموم کنم. باید حواسم به چیزهایی که میخورم باشه و وقتی یه ساقه طلایی با روکش شکلاتی رو گاز میزنم، گوشه ذهنم هم بگم که اوهوم، ۷۴ کالری. باید حواسم باشه هر چیزی که از ترجمه میآد دستم، مستقیما از این یکی دستم ند
دیالوگی کلیدی که در تمام سکانسهای مهم زندگیام به یاد میاورم "خسته شدم" است. بعد از این دیالوگ من فیلم را رها میکنم و سراغ فیلم بعدی میروم. اصلا مهم نیست چه کاری یا چه کسی باشد من از اخرین ذرههای انرژیام برای گفتن ان جمله استفاده میکنم و صحنه را ترک میکنم. ممکن است کسی باشد و حرفم را بشنود یا اصلا کسی نباشد به هر حال جمله را به خودم میگویم و بعد مثل فارست گامپ وسط دویدن دست جمعی در یک بیابان همه را رها میکنم و میروم. همیشه سکانس محبوبم بو
به نام خدای شنهای طبس
محمود محتشمی پور، از اعضای با سابقه حزب مؤتلفه اسلامی و مبارزین انقلاب، صبح جمعه گذشته درگذشت.
مرحوم
محتشمی پور که پدر همسر مصطفی تاجزاده بود، در ایام فتنه سالهای 88 و 89،
با صدور اطلاعیه ای، از رفتار کسانی که آنها را عامل آب به آسیاب ریختن
دشمن می دانست اعلام برائت کرده بود. به بهانه درگذشت این مبارز انقلابی،
اطلاعیه وی که در برائت از فتنه گران که مصطفی تاجزاده نیز جزو آنها بود،
در ادامه میآید.
«اینجانب سید محم
دانلود آهنگ رضا ملک زاده با من چه کردی
دانلود آهنگ رضا ملک زاده به نام با من چه کردی کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، با لینک مستقیم ، همراه با پخش آنلاین و متن آهنگ
دانلود آهنگ فوق العاده با من چه کردی با صدای رضا ملک زاده از جوان ریمیکس
ترانه و موزیک : هادی زینتی, تنظیم : محمدرضا رهنما, میکس و مستر : آرش پاکزاد
Download Music Reza Malekzadeh – Ba Man Ceh Kardi
اثر دیگر رضا ملک زاده را می توانید هم اکنون با کیفیت بالا از جوان ریمیکس دانلود نمایید.
این اثر، با من چه کردی نام دارد که ب
تو اوج درموندگی و روزایی که بخاطر خستگی و فشار زیاد کنکور به خودم و زمین و زمان فحش میدادم ، بنی خیلی جدی تر ازم خواست برم باشگاه اسم بنویسم و با مادرم هم صحبت کرد . نتیجه این شد که از فردا میرم و خیلی هم خوشحالم بابتش . تابستون که میرفتم ، با چشم خودم تاثیر فوق العاده شو تو زندگیم دیدم و میدونم با ورزش خوشحال ترم . یه خوشحالیِ درونی که از بین رفتنی نیست .
از خوشگلی های دیگه ی این روزا به سفارش دادن یه عالمه لوازم تحریر از کیوسکنت میتونم اشاره
زوج
ماعددهای زوجیم پایین نیستیم تو اوجیم
صفر اولین ماهاست که نمره ی تنبل هاست
دو ، عدد بعدیه واسه خودش مردیه
قد بلند و رشید خیلی وقتها مفید
کنار صفر تا میاد لبخند رو لب ها میاد
عدد بعدی چهاره که خیلی حرف ها داره
چهار ، فصل های ساله شکل های زیبا داره
تابستون و بهاره زمست
بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم
غلام امام سجاد(علیه السلام)شخصی می گوید: سالی در مدینه، قحطی شد و باران نیامد. هر چه مردم دعا کردند و نماز طلب باران خواندند، اثری نبخشید. در خلوتی، در دامنه کوهی، غلامی را دیدم که عبادت می کرد و حال عجیبی داشت و در مناجات خویش می گفت:خدایا! ما بندگان! چنین هستیم! خدایا! رحمت خود را از ما قطع نکن.او مشغول عبادت بود که دیدم اوضاع عالم عوض شد. یقین کردم که آن تغییر در اثر دعای این شخص بود. دنبالش رفتم تا ببینم کیست. ف
آهنگ اصلی سریال "دختر امپراطور : سو بک هیانگ" به نام جونگ اوپ سا (정읍사) که به لطف صداوسیما در تیتراژ پایانی سریال نمیتونید بشنوید، در حقیقت یک آهنگ سنتی مردمی مربوط به عهد جوسئون (سالهای 1392 تا 1910) هست. اصل این ترانه به دوران باکجه (18 سال پیش از میلاد مسیح تا 660 میلادی) برمیگردد. این ترانه داستان همسر مردی دستفروش است هنگامی که شوهرش از خانه دور است تا کالاهایش را بفروشد و او برایش ترانه میخواند. محققان بر این باورند که ورژنِ دوران باکجه ی این ترا
دختر ایستاده بود کنج خیابانی با یک بلوز ساده و از این شلوارهای دم پا گشادی که من خیلی دوست دارم شان و می پوشم، پایش بود، دختر ایستاده بود وسط دو نوازنده ی مرد جوان و به زبان محبوبم فرانسوی غلیظ آوازی می خواند که با حرکات دوست داشتنی بادی پِرکاشِن که اتفاقا خیلی هم ساده و جذاب انجامش می داد به ریتمیک تر شدن آهنگ کمک می کرد.دختر توی این ویدئوی کوتاه به بندی از شعر می رسید که خیلی سوزناک وسط آن همه ضرباهنگ ادایش می کرد و ناخوداگاه به اینجا که
در راه رفتن به کلاس باران میآمد، اما حالا باران قطع شده و جایش را به هوای تازه و بوی خاک داده. نمیدانم چرا پشت چشمانم گرم شده. دلم میخواهد گریه کنم، اما خودم را سفت میگیرم که وسط راه ابریشم نزنم زیر گریه. آهنگی که در گوشم پخش میشود مناسب این فضا نیست، اما عوضش نمیکنم تا بتوانم خودم را کنترل کنم. اگر تنها بودم وضعیت فرق میکرد.
سعی میکنم حواسم را پرت کنم. به این فکر میکنم که اگر همدان بود باران هنوز هم ادامه داشت و به جای نمنم باران
+ شاید حتی اگه پنجاه سالمم بشه، بازم اصرار داشته باشم کنار بشینم و شیشه ماشینو بدم پایین و یخ کنم و دستمو ببرم بیرون و آهنگ زیاد باشه و عشق کنم. اصلا مهم نباشه که صورتم یخ بزنه یا چی...
+ خب چرا مامانم منو با کلاسای شبکه ۷ ول نمیکنه؟ :|||| بااااااااابا من کلاس آنلاینای مدرسه رو هم نمیرم :|
+ به طرز افتضاحی خونمون بو رنگ میده و از دیشب تا حالا لحظه ای اشک چشمم و درد سرم بند نیومده.
+ تفریح امروزمون چی بود؟ رفتیم پیست اسکی شمشک رو از دوووور دیدیم :| از ما
باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوامهر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودماورده
من نویدم این اسمیه که بابای خدا بیامرزم برام گذاشته و مامانم روم گذاشته. نوید یعنی : مژده یعنی پیغام خوش یعنی چیزیکه موجب شادیه. از بچگی یاد گرفتم روی پای خودم بایستم و بجنگم.
قبل از سر و صدای عصبانی نیستم با خواستی بخوابی شمعارو خاموش کن میشناختیمش!
نوید عصبانی نیستم ادم احساساتی بود که میشد باهاش خندید هم میشد ازش ترسید...تا اونجا خوب بود و شناخته شد. کسی اومده که داره خوب بازی میکنه. بعد با نقش بامزه اش در سیزده که دیگه خبری از ادمی جدی و عصب
برای نخستین بار اومدم تجربه ام رو توی صفحه مجازی به قلم بیارم، تجربه ای که منجر به گماشتن همتم برای ساخت وبلاگم شد
داستان از اینجا شد که یکی از استادهای محبوبم آمدند برای دیدن دخترسوم تازه به دنیا آمده ام.کنارشون نشستم و گفتم: دلم میخواد حالا که فارغ شدم یه کار علمی،انگیزشی و...ای رو از سر بگیرم،ایشون گفتند الان سرت خیلی شلوغه و حداقل تا شش ماه فکر هیچ کار دیگه ای به جز بچه هات رو نکن... گفتم سخته بچه داری خالی ! گفتند : بذار به حساب خدا، با خدا تج
خون نوشته!!!
قلمم!!!!!!!!
الان که دارم با تو صحبت می کنم، چندین سال از آن روز و آن رخداد تکان دهنده در زندگی من گذشته است. پس از آن همه ناکامی، ناگهان همه چیز بر وفق مراد و آرزوی من شد. خیلی سختی کشیدم. سال های عمرم گذشت! چه قدر اشک ریختم. اما در آخرین نفس هایم، کورسویی از نور امید در دل تاریکم درخشید و بالاخره، محبوب من حرف هایم را باور کرد. البته رک بگویم که هیچ وقت ناامید نمی شدم. ولی نمی دانم چرا روز های پیش از آن رخداد سرنوشت ساز، شعله های امید من،
برای نخستین بار اومدم تجربه ام رو توی صفحه مجازی به قلم بیارم، تجربه ای که منجر به گماشتن همتم برای ساخت وبلاگم شد
داستان از اینجا شد که یکی از استادهای محبوبم آمدند برای دیدن دخترسوم تازه به دنیا آمده ام.کنارشون نشستم و گفتم: دلم میخواد حالا که فارغ شدم یه کار علمی،انگیزشی و...ای رو از سر بگیرم،ایشون گفتند الان سرت خیلی شلوغه و حداقل تا شش ماه فکر هیچ کار دیگه ای به جز بچه هات رو نکن... گفتم بچه داری خالی سخته ! گفتند : بذار به حساب خدا، با خدا ت
باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوامهر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودماورده
۱. جی ریدر نصب کرده ام! همینطور الکی! که مثلا راحت تر وبلاگ ها و سایت های محبوبم را بخوانم و انقدر توی کروم و فایرفاکس بین بوکمارک ها جان ندهم! تنظیماتش را بالا پایین میکنم! لعنتی! نمیشود که نمیشود! هر کار میکنم خوانده شده ها حذف نمیشوند! هی با پست های خوانده نشده قاطی میشوند و حرصم را در میاورند و من از این حجم از نابلدی عصبی تر میشم!! برای بار آخر یک گزینه را فشار میدهم! همه مقاله ها حذف میشوند! گوشی را شوت میکنم آنور! به درک! به درک اصلا!
۲. خان
تکیه دادم به پشتی تخت و دارم آروم آروم پرتقال میخورم و مینویسم، و فکر میکنم به کرونا.
ولی نمیترسم. خیلی مطمئن نیستم چرا،شاید چون الان دارم ویتامین سی میخورم، شاید چون خوندم که هرچی سن پایین تر باشه احتمال مبتلا شدن هم پایین تره، شاید چون درصد کشنده بودنش 3وخرده ایه، و تا حالا ویروس های خطرناک تری هم بوده که حتی قدرتش 10% بوده ولی چون اینقدر رسانه ای نشده بود ماهم چیزی نفهدیم و آروم زندگی مونو کردیم..
نیم ساعت دیگه یعنی ساعت 10ونیم باید برم ب
اولا بگم می دونم وقتی به یه مورد خاص گیر می دم حوصله تون سر میره و اکثرا بی خیال خوندن میشین که طبیعی هم هست اما وبلاگ برای من جاییه که ذهنمو تمام و کمال خالی می کنم تا قدم بعدی بردارم.
مقدمه قشنگی بود نه؟
حالا بریم سراغ انیمه بعدی
خدمت مبارکتان عرض کنم که erased یا فراموش شده که اسم ژاپنیش هست" شهری که تنها من در آن گمشده ام" در یک کلام معرکه بود.
ژانر معمایی داستان و اندک فانتزی و واقع گرایی و غافلگیری های گاه و بیگاهِش بدجوری به دلم نشست.
چقدر ش
بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.
من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم...
گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.
کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.
امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه
دوباره پایم پیچیده بود و باید به سراغ دکتر محبوبم میرفتم که با یک نگاه مشکل را میفهمد و در عرض یک دقیقه زور ورزیدن روی پا و به خود پیچیدن من همه چیز اعم از مچ، عضله، رگ و حتی پوست پا را جا میاندازد. سهشنبهی هفتهی قبل مراجعت کرده بودم ولی منشیها نوبت نداده بودند. نوبتهای دکتر ۶ ماهه است ولی اگر مریض اورژانسی باشی و مثلاً پایت پیچیده باشد، همان روز نوبتت میدهند و به من نداده بودند. حالا بعد از سه روز تعطیلی مطب به قدری شلوغ بود که ا
قلم نازنینم!
الان که دارم با تو صحبت می کنم، چندین سال از آن روز و آن رخداد تکان دهنده در زندگی من گذشته است. پس از آن همه ناکامی، ناگهان همه چیز بر وفق مراد و آرزوی من شد. خیلی سختی کشیدم. سال های عمرم گذشت! چه قدر اشک ریختم. اما در آخرین نفس هایم، کورسویی از نور امید در دل تاریکم درخشید و بالاخره، محبوب من حرف هایم را باور کرد. البته رک بگویم که هیچ وقت ناامید نمی شدم. ولی نمی دا
هی ذهنم را شخم میزدم تا از لابلای این خاک سفت و لم یزرع دانه ای پیدا کنم که جوانه ای شود برای نامه به شخصیت محبوب داستانی ام، اما انگار این عادت میانه روی از کودکی هم در وجودم بوده است و با اینکه علاقه زیادی به فیلم و کارتون و داستان و ... داشتم اما نه به شخصیت خاصی علاقه زیادی داشتم و نه به طور جد از کسی متنفر بودم! این وسط فقط پلیس آهنی بود که کمی به کار این روزها می آمد و کمی هم به شخصیتش علاقه مند بودم اما فی الواقع پلیس آهنی وجود ندارد که بخواه
بگذر
شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه
کرد.....الف. سایه
حزن بی تاب
نغمه ای بخوان محبوبم
برای دلواپسی همه زمانه ها
که به حزن بی تاب
قناریها عادت کرده ایم
ضرب آهنگ قفسها را می شنوی؟
خیل دلسوختگانت را مرنجان
روزی چشمانت را
چشمانت را
فرمانروای همه نرگسی ها می کنم
تا در مخموری
یک روز بارانی
از پرچین
همه واهمه ها
واندوه
همه دلتنگیها بگذریم
پاییز 1387 ماهشهرع-بهار
قفسه سینه ام تماما گرفته ، به سختی نفس میکشم ، تمام انرژی ام را در سر انگشتانم جمع کرده ام تا حداقل چیزکی برای شما یا برای آنهایی که شاید سالها بعد اینجا را بیابند بنویسم .
مادر میگوید بیا برویم نوار قلب بگیریم ، راستش بدم نمی آید ، ممکن است یک لاعلاجی چیزی داشته باشم و بفهمم خداوند چه لطفی به من داشته که دعاهایم به این زودی مستجاب گردیده . یا حداقل اش هیچ مرضی ندارم و فقط یک نوار قلب مانده روی دستمان که حسابی به کار می اید . عکس نوار قلب به ا
قفسه سینه ام تماما گرفته ، به سختی نفس میکشم ، تمام انرژی ام را در سر انگشتانم جمع کرده ام تا حداقل چیزکی برای شما یا برای آنهایی که شاید سالها بعد اینجا را بیابند بنویسم .
مادر میگوید بیا برویم نوار قلب بگیریم ، راستش بدم نمی آید ، ممکن است یک لاعلاجی چیزی داشته باشم و بفهمم خداوند چه لطفی به من داشته که دعاهایم به این زودی مستجاب گردیده . یا حداقل اش هیچ مرضی ندارم و فقط یک نوار قلب مانده روی دستمان که حسابی به کار می اید . عکس نوار قلب به ا
سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ نمیدانم! صبح که بیدار شدم دیدم اتفاقهای بدی افتاده. مضطرب شدم. چند روز اخیر همینطور بوده؛ از همان اول صبح اتفاقاتی میافتاد تا افکار منفی به ذهنم هجوم بیاورند و ضربان قلبم را بالا ببرند. پراکسیهای دوستم از کار افتادهاند و من فقط برای او نگرانم. امیدوارم که مشکلی برایش پیش نیاید. وارد روز ششم شدهایم و عجیب است! وقتی از در خانه میروم بیرون همه طوری رفتار میکنیم که انگار اتفاقی نیوفتاده و همه چیز را عاد
منبع عکس
این دومین باری هست که میام اینجا چیزی بنویسم بعد کلا یه چیز دیگه می نویسم. البته دفعه قبلی پست نشد . ولی این بار پست می شه . اهنگ جدید آرمان گرشاسبی رو روی لپ تاپ نداشتم برای همین سرچ کردم تا دانلودش کنم و یه لحظه به ذهنم رسید اسم خودمم سرچ کنم . دوست داشتم بدونم جست و جو گر گوگل چی پیدا می کنه از من . حالا بگذریم چی پیدا کرد ولی برام جالب بود که آدم هایی رو با اسم خودم پیدا کنم .البته تو دوران دانشگاه و چند تا موسسه دیگه هم فامیلی خو
راستش مدتی است دچار وسواس نوشتن شدهام، چندین بار آمدهام بنویسم، چند خطی هم نوشتهام اما انگار توانایی نوشتنِ مطلوب آنچه در ذهنم میگذرد را ندارم؛ و صفحه را بستهام. انگار واژههای خوبی در دایرهی لغات حافظهام برای بیانشان پیدا نمیکنم.
چون تحمل چشم انتظاری برایم سخت است مثل همیشه رفته بودم ادارهی پست تا چند ساعتی زودتر بستهی پستیام را تحویل بگیرم. فیلم یاد هندوستان میکند و شغل مورد علاقهام، همیشه دوست داشتهام پستچی شوم
فیلم سینمایی "بازیکن شماره یک آماده" محصول سال ۲۰۱۸ آمریکا.
ژانر: تخیلی فکری پازلی
این فیلم بر گرفته از یک رمان که در سال ۲۰۱۲ نوشته شده است ساخته و گفته شده در سال ۲۰۴۵ به حقیقت خواهد پیوست. (ببینیم تعریف کنیم)
ماجرای فیلم در باره یک مسابقه ای است که در دنیای مجازی برای بدست آوردن سه کلید و یک تخم طلایی که دارنده آن تخم وارس تمام اموال سازنده بازی که به ملکوت اعلا پیوسته است میشود ...
به اتفاق هم این فیلم فوقالعاده را تماشا میکنیم.
زوج
ماعددهای زوجیم پایین نیستیم تو اوجیم
صفر اولین ماهاست که نمره ی تنبل هاست
دو ، عدد بعدیه واسه خودش مردیه
قد بلند و رشید خیلی وقتها مفید
کنار صفر تا میاد لبخند رو لب ها میاد
عدد بعدی چهاره که خیلی حرف ها داره
چهار ، فصل های ساله شکل های زیبا داره
تابستون و بهاره زمستون وپاییزه
شش یکی دیگه ی ماست از خانواده ی ماست
خوب بچه ها
عمه ها دو تاشون قصد مهاجرت از شهرمون رو دارن و میخوان برن تهران و فقط خدا میدونه که این چقدر عجیب و احمقانه ست برای خواهرایی که اگه یه روز همدیگه رو نبینن دیوانه میشن
عمه هام هیچوقت محبوبم نبودن چون یه فاصله ای رو با من و خونوادم حفظ میکردن و یه حرص آشکاری نسبت به ما داشتن
نمیدونم که دلیلی برای این بدخواهی وجود داشت یا نه!
من اصولا زیاد به آدم بدا حق میدم چون میدونم که همه ی ما یه قسمت پلید داریم که کافیه حس کنه که حق داره نمایان شه کافیه احساس
چهارشنبه اس، روز محبوبم، سردردم دیگه رمقی برام نگذاشته. پیشونیم رو ماساژ میدم و خسته ام. ۱۲ ساعته از خونه زدم بیرون و منتظرم ساعت به ۷ برسه و برم سویِ خونه. حالم خوب نیست، دلم یجوریه که هیچ وقت نبوده. باز بی قرارم و میشینم توی تاکسی و کله ام رو می چسبونم به شیشه. خودم رو مچاله میکنم و کیفم رو بغل میکنم باد سرد به پیشونیم میخوره ولی به راننده نمیگم شیشه اش رو بالا بیاره.
با خودم میگم بهار که اینجوری نبود! باد سرد نداشت. دلم میخواست هندزفریم توی ک
این خانه همیشه تنها خانهی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کردهام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کمرمق پاییز، در باران، در مه صبحگاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغیها و در تمام این لحظهها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانهی من است. در ذهنم آن کنج شیشهای سمت راست طبقهی دوم را گلخانه کردهام. خودم را میبینم که هر روز گلدا
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاهکاری،
وز نفحهی روحبخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبهی نیلگونْ عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشتخو حصاری،
یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبلِ مستمندِ مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگارخانهی چین،
گلْ سرخ و به رخ عرق ز شبنم،
تو داده ز کف زمامِ تمکین،
زان نوگلِ پیشرس که در غم
ناداده به نارِ شوقْ تسکین،
از سردیِ
درباره این سایت